من در این گوشه که از دنیا بیرون است،
آسمانی به سرم نیست.
«ه.ا.سایه»
خوش شانسی بزرگ روزی به من رو کرد که سربازیام شروع شد. دو ماه اول در عجبشیر، و در سرمای وحشتناک، هر چیزی را از ذهنم پاک کرد. تا چند ماه سعی میکردم که زنده بمانم. تا زمانی که بالاخره دوران آموزشی تمام شد و من را به تهران منتقل کردند. روز اولی که پایم را به تهران گذاشتم، دوباره احساس کردم که تنهایم و بیشتر از مردن ترسیدم. توی بغلم یک کلاشینکف رنگ و رو رفته بود که قنداق چوبیاش به سیاهی میزد و یک بار که با ناخنم سطحش را تراشیدم، کرم خوش رنگ چوبش دیده شد. من آن را روزها زیر بغلم میزدم و سعی میکردم که از بانکی به من داده بودند محافظت کنم. اگر این جرثومه را در بغل من نگذاشته بودند روزهای بسیار خوبی میشد. من سرما را دوست داشتم و همهی زمستان برف و باران بود. فقط یک آدمکش را زیر بغلم گذاشته بودند که چرکی قنداقش نشان میداد که عمری دست به دست شده و کلی را خاک کوزه گری کرده است و دردهای ناگفتنی و صدها خوره را با صاحبشان به گور فرستاده است. تمام روزها روی صندلی کنار آب سرد کن بانک مینشستم و جریان پایان ناپذیر پول و زندگی را نگاه میکردم که تمامی نداشت. تمام دعواها و غصهها و شادیها و آدمهایی را نگاه میکردم که با همهی تلاشم برای بیاهمیت دانستشان و رجاله خواندنشان، از دیدنشان لذت میبردم. گاهی هوس میکردم که تفنگ را به سمتشان نشانه ببرم و همهشان را تمام کنم. ولی از ریاکاری خودم خسته میشدم و هوس میکردم که یک حساب آنجا باز کنم تا شاید روزی بالاخره پولی از خودم داشته باشم و در آن حساب بریزم.
ولی زمان با سرعت زیادی میگذشت و من کم کم به دنیای خودم برگشتم. یک بعدازظهر آمدند که حساب یک مرده را خالی کنند و همهی دوران خوش به سرعت به شکل اولش برگشت. با وحشت به سنگهای کف بانک نگاه میکردم که مبادا تصویری از چهرهی بیروح و نکبت یک مرده داشته باشند که مستقیم زل زده باشد به من. از فردای آن روز دم در میایستادم و فقط آسمان را نگاه میکردم که هیچ چیزی در خودش نداشت و تمام مدت امیدوار بودم چیزی از آن بیاید و من را نجات بدهد. ولی هیچ نبود و روزی هم رسید که یک پرنده را پسربچهی دیوانهای در آسمان با تیرکمان زد و من جراتم را برای این که به آسمان نگاه کنم را هم از دست دادم. روزگار خوشی نبود.
بعدازظهرها را باید در اتاق سه در چهار، اول آذربایجان سر میکردم. این جا را گرفته بودم تا به مترو نزدیک باشم و صبح به صبح خودم را به موقع به یوسف آباد برسانم. شبها دیرتر از 10 نمیتوانستم چشمانم را باز نگه دارم. پنجرهی کوچولویی که داشتم به یک دیوار باز میشد که یک رزمندهی تیر خورده را نشان میداد که با صلابت داشت میمرد و چشمان متعجبی داشت. دور و بر او آنقدر نوشتهها آنقدر از او تعریف میکردند که آدم هوس میکرد بمیرد و همین من را میترساند که دارم کم کم از مردن خوشم میآید. مثل این بود که آدم عاشق دختر قدیمیترین دشمنش بشود و نداند چه کار کند. یک شب پایین پنجره صدای ترمز وحشتناکی آمد. صدای ترمز من را بیدار کرد و از پنجره دیدم که یک نفر زیر شده و خونش روی چند کلمه از نوشتهها را پوشانده است. خیابان آذربایجان همین است.
گاهی فکر میکردم که برای موقعیتی که داشتم خیلی خوب عمل نکردهام. کلی آهنگ و فیلم و کتاب برای خودم دست و پا کردم تا بتوانم وضعم را بهتر کنم. تفریح خوبی بود و من را تا 12 بیدار نگه میداشت. اما در کلیت قضیه فرقی ایجاد نمیکرد. اگر قبلاً عذاب روتین هر روزه از 10 تا 10:30 بود، حالا از 12 تا 12:15 بود. حداقل زمانش نصف شده بود که علتش هم خواب آلودگی بود. کم کم به این وضع جدید عادت کردم و تا 12:40 بیدار میماندم. هیچ وقت یک ربع به یک نشد، دوازده و نیم هم نشد.
* * *
قبل از سربازی، فرهاد فقط همینگوی میخواند و من هدایت. به زور نویسندهی دیگری را میشناختیم. علی هم بود که رومن رولان و هاینریش بل و فقط همین را میخواند. حسین هم شیفتهی داستایوفسکی بود. اما حتی در مورد این بتهایمان با هم صحبت نمیکردیم. الان هم کس دیگری را جز هدایت نمیشناسم. حال هر چهارتایمان از شنیدن اسم ادبیات بد میشد. حتی یکی از ماها هم نبود که ادبیات را دوست داشته باشد. به قول جمشید که بر خلاف ما از هوگو و دومای پدر و پسر و فلوبر و بودلر و آلن پو و چخوف لذت میبردریال ماها افرادی بودیم که توی دریای طوفانی زندگیمان یک جزیرهی-به قول او- لم یزرع پیدا کرده بودیم تا آرام بگیریم و همین شیوه حرف زدنش و کلمات مسخرهی دریا و جزیره و لم یزرع، من را از ادبیات بیزار میکرد. من از مردن میترسیدم. فرهاد از سیاست سرخورده بود و علی هم پشت کنکوری بود. حسین هم خدایش را بعد از چندین شکست عشقی گم کرده بود. حرف جمشید البته چندان هم بیربط نبود. زندگی من را واقعاً طوفان نابود کرده بود. به قول جمشید بیماری خیامی من عود کرده بود و من جرات شکستن هیچ ظرفی و لگد کردن هیچ گیاهی را نداشتم. اگر توی فیلمی صحنهی قتل میدیدم حالم بد میشد. جرات نداشتم در مورد گم شدن هیچ وسیلهای صحبت کنم. هر چیزی که گم میشد یا خراب میشد و یا از دور خارج میشد مرا مثل خوره میخورد. یک بار وقتی که شنیدم که شیشه را هم از خاک درست میکنند و درست چند دقیقه بعد یک لیوان را شکستم، رنگم سفید شد. جرات نداشتم به خرده شیشهها نگاه کنم. میترسیدم که یک تکه استخوان از خرد شدن و آسیاب شدن و ذوب شدن نجات یافته باشد و چشمم به آن بیفتد. دستم، همانی که لیوان را به زمین انداخته بود میلرزید و کنترلش از دستم خارج بود. همان وقت زدم بیرون و آن قدر توی شهر چرخ زدم که به حرم رسیدم. جرات داخل شدن را نداشتم. در عوض بدون این که بدانم چرا داخل کتابخانهی حرم شدم و بدون این که بدانم چرا در قفسههای کتاب وقتم را هدر میدادم. تا این که اتفاقاً یک نسخهی بوف کور را از قفسه بیرون کشیدم و همان جملهی بینهایت تکراری را خواندم که در زندگی زخمهایی هست که ...
گاهی فکر میکنم که هدایت را به این دلیل دوست ندارم که نوشتههایش من را به خودش میخواند، که اتفاقاً خستهام میکند. همین یک اتفاق، که گویی معنایی داشت بود که من را شیفتهی این آدم کرد. البته این حرفم خیلی هم درست نیست. چون حوصلهی خواندن هیج کتابی را ندارم. اگر هدایت را کامل میخوانم، پس لابد سری در آن است و هنوز امید دارم که آن اتفاق معنایی را در خودش داشته باشد و اتفاقی نباشد. علی هم مثل من اتفاقی نویسندهاش را پیدا کرده است. اما حسین و فرهاد میدانستند که سراغ چه کسی باید بروند.
چند ماه بعد همه چیز آغاز شد. کم کم رایحهی زندگی همه جا را فرا گرفت. جنگ تمام شده بود و دسته دسته افغانها را به سرزمینشان، که ادعا میکردند اینجا نیست و ناکجایی است که علی و حسین و فرهاد حتی آن را ندیده بودند؛ برمیگرداندند. تا آخر بهار من تنها شده بودم. کسی نمانده بود و در خیابانهای شهر مجبور بودم تنها راه بروم. همه چیز هدایتی شده بود. از همان روزها بود که فکر میکردم که باید بروم تهران. میدانستم اتفاق باید همانجا بیفتد. کسی من را ترک نکرده بود و هیچ وقت آرمانی نداشتم که گمش کرده باشم و به چیزی ایمان نداشتم که شک کنم و آسمان و گلها و طبیعت را دوست نداشتم که شهر آنها را از من بگیرد و نمیدانستم چه چیزی من را از زندگی خالی کرده است. روزهای سختی بود و من میدانستم که آن اتفاق، که آخر تعریف میکنم تا هیجان انگیز شود، بالاخره روزی میافتد. تنها بودم. قبل از آن هم کسی با من نبود. ولی میدانستم که میان تودهی بیتفاوت خوشحال(عبارت جمشید) تنها نیستم. از قبل هم میدانستم. ولی تا زمانی که سه تا افغانی با من بودند آن را حس میکردم. مثل همه که میدانند میمیرند و فقط من آن را حس میکردم. تنهایی کاملاً فلجم کرده بود. از فاصلهی خانه تا شیشهبری میترسیدم و تمام بقیه وقتم را در گوشه خانه سر میکردم که اشتیاقم را برای بیرون رفتن بیشتر میکرد و چون همیشه گوشهی خانه بودم، از بیرون رفتن بیشتر میترسیدم و بیشتر خانه میماندم و اشتیاقم برای بیرون رفتن بیشتر میشد. حتی یکبار به فرهاد زنگ زدم که در کابل بود و تلفن داشت. ولی نمیدانستم فامیلش چیست و نتوانستم پیدایش کنم. بقیه را حتی نمیدانستم کجا زندگی میکنند. اسم شهرهایشان یادم رفته بود. روزگاری عجیب بود.
یک روز نحس، دیگر از خانه خارج نشدم. پردهها را کشیدم و همانجا ماندم. آنقدر ماندم که صاحبخانه به خاطر کرایه عقب مانده انداختم بیرون. وقتی آمدم بیرون هیچ چیزی را نمیشناختم. حتی آن آقای دم مرگ روی دیوار هم جانش را از دست داده بود و روی زمین افتاده بود. با سرعت و وحشت از آنجا دور شدم. با همان وحشتی که هرکسی که از سربازی فرار کند، تجربهاش کرده است.
* * *
خیابانها را حفظ شده بودم، بدون این که نامشان را بدانم. میدانستم که هر خیابانی چه در دلش دارد. حتی آنقدر میدانستم که شایعهها و افسانههای شهر را هم قضاوت میکردم. در مورد دلقکها و مافیاها و جادوگرهایی که توی کوچهها پنهان شده بودند، سیاستمداران و روزنامهنگارها و خانههایشان و معشوقههایشان و زد و بندهایی که جاری بود، کراکیها و هزاران عاشق و معشوق پنهانی و فراریها و پناهندههای غیرقانونی و تونلهای مشکوک و کهنهای که حسن آباد را به تجریش وصل میکردند و آزادی را به ونک و شبها هزاران نفر در آن میخوابیدند. آدمخوارهایی که گاهی از سوراخی توی پل فلزی حافظ به پناهگاه مخفیشان میرفتند تا جشن بگیرند. و خیلی از دروغها را میشناختم، گشتهای شبانهای که هیچ کسی پشت فرمان ماشینشان نبود. مغازههایی که هیچ چیزی نمیفروختند و دنیای زیر قانون رویی شهر، که کسی جرات ورود به آن را نداشت. جایی که آدم و خون آدم و سینههای آدم و کلیههای آدمها معامله میشد و همه زیر سر چند نفر بیشتر نبود. خیلی باید تلاش میکردم که بشود دل کند از این دنیا و برگشت به همان گوشه اتاق. یک نصفه شب، یک پیرمرد را با هدفونی روی گوشش دیدم که بدون لباس آمد و در یک ماشین را که کنار خیابان پارک بود قفل کرد و عطسه کرد و به داخل خانه برگشت.
هوا سرد نبود و بهاری یا دل انگیز نبود. برف هم نمیآمد. حتی کمی هم کثیف بود. داخل صدای ماشین آغاسی بود. من ترجیح میدادم که استراوینسکی یا بتهوون باشد یا حداقل رولینگ استون. ولی آغاسی بود. کاش لااقل ابی یا حبیب میبود. هر چیزی که کمی محترمتر باشد. ولی آغاسی بود. دود سیگار راننده هم اذیتم میکرد. ولی بالاخره همینجا اتفاق افتاد. روی دیوار خیابانها هیچ نقاشی و شعاری نبود. ولی در عین حال حتی خیابان خاصی هم نبود. کاش مطهری یا پامنار یا بزرگراه نیایش یا حتی ستارخان یا هر جای خاص دیگری بود. ولی ما انتهای آزادی، همان حوالی سابق خودمان، بودیم. ولی هیچ کدام مهم نبود. چون بالاخره اتفاق افتاد. گاهی فکر میکنم که اگر در ولیعصر بودیم با آهنگی از رولینگ استونز هیچ وقت هیچ خبری نمیشد. . .خانم رهگذر نگاهی به من انداخت و بعد مثل من مبهوت خیابان شد. هیچ شعاری روی در و دیوار نبود. مغازهها را نگاه میکرد که هیچ چیزی نمیفروختند. هیچ جا و هیچ کداممان اسمی نداشتیم. ماشینها بودند که میگذشتند و هوا را آلوده میکردند. نور از آسمان نمیبارید ولی از زمین فواره میزد. فواره میزد و همه جا روشن بود و هر جا که نور فواره میزد، ماشینها باید میایستادند و ترافیک وحشتناکی شده بود. ماها توی ترافیک بودیم. بدون نام، بدون پول، بدون شعار و فقط نگاه میکردیم. ماشینی از فرعی به سرعت خارج شد و کافکا را که اتفاقی از خیابان میگذشت زیر گرفت.
فروردین – شهریور 86
|